روزهای خاص پیدایش تو

فقط واسه گپ زدن با فندقم(2)

به وقت ۱۷ امرداد ۹۷ ساعت ۱۱:۴۷ صبح   سلااااااااااام فندقم سلااااام نفسم سلااااام عشقم الان که دارم واست مینویسم خونه مادرجون اینام مثل همیشه😄و توی اتاق مهمان سکنی گزیدبم دوتایی😘واسه مادرجون خیلی دعا کن این مدت واقعا سر این قر و فرهای مامان و حال و هوای متغیرش بنده خدا واقعا صبوری کرد. تنها کسی که واقعا حال این روزهامو درک میکنه چون خودشم مثل مامان بوده وقتی مامان تو شکمش بوده😊 امروز چهارشنبه است و بابایی انشاالله میاد و کلی برنامه دارم برم چیز میز بخرم، کتاباسم،نخ گلدوزی واسه تابلویی که واست میدوزم،چهار مغز آخه دوباره حالت تهوعم برگشته و کم میخورم و خیلی نگران شمام. این چند روز اتفاقای مختلفی افتاد. یکشنبه خونه عمو ...
17 مرداد 1397

فقط واسه گپ زدن با فندقم

به تاریخ ۱۴ امرداد ۹۷ سلام فندق کوچولوی مامان سلام عزیزدلمممممم.واااای که نمیدونی چقدر دلم تنگ شده بود که باهات حرف بزنم. ببخشید که یکم دیر اومدم واست بگم از اتفاقایی که الان نمیبینیشون اما توی همممممشون هستی و احساست میکنم مهم هم همین حضورته دلبرکم راستش مامان سه چهار روزیه که چشم ها و سرش درد میکنه.رفتم پیش دکتر گفت یا استامینوفن سبک بخور بهتر نشدی برو چشم پزشک. ولی من که کلا بخاطر فندقم لب به دارو نمیزنم ولی گزینه چشم پزشک و خوردن آب بیشتر توی این روزهای گرم را نباید فراموش کنیم جفتمون 👧👶 امروز یکشنبه ایت و زن عمو زهرا دعوتی داره و منم دعوت کردن چون بابایی نیست من شاید برم شاید نرم.چون عمه ملیحه اینها هم جگعه از تهران...
14 مرداد 1397

جشن تعیین جنسیت فندق مامان

#یاد_گذشته درباره چهارم مرداد ماه نود و هفت اونروز صبح که از خواب پاشدیم بابایی هم بود و سرکار نبود .من صبحونه یه نون تست با یکم خامه و مربا توت فرنگی خوردم و بابایی هم کلی چیزای مختلف خورد😄من دیگه نمیتونستم بیشتر از این بخورم. این روزها مامانی اصلا نمیتونه بوها را تحمل کنه و حتی در یخچال راهم نمیتونه باز کنه و توشو ببینه چون حالش بهم میخوره واسه همین دیگه مسئولیت خورد خوراک با باباییه تو روزهای آخر هفته خلاصه که بعد صبحانه آماده شدیم بریم کارای کارت ملی هوشمند را بکنیم هرچند که مامانی اصلا علاقه ای به بیرون رفتن نداشت بخاطر گرمای ساعت ۱۲ظهر ولی رفتیمو شانسمون رسیدیم پست گفتن سیستم ها از دیروز قطع و باید هفته دیگه بیاین ما برگ...
9 مرداد 1397

اولین صدای حضورت را شنیدم

فندق کوچولوی من،امروز میخوام خاطره مربوط به ۲ مرداد ۹۷ را واست بنویسم. گاهی شاید بخاطر اینکه خاطره روزهای گذشته راهم اینجا داشته باشم بیام و با عنوان #یاد_گذشته از روزهای قبل تر از شروع این وبلاگ بگم. #یاد_گذشته خب حالا خاطره دوم مرداد: از صبح واسه اینکه قرار بود عصر همراه بابایی محمد بیایم و صدای قلبتو بدون هیچ واسطه ای بشنویم و روی ماهتو ببینم کلی هیجان داشتم و استرس هرچی نزدیکتر میشدیم بیشتر حال و هوام هیجانی تر میشد قرار بود ۶.۳۰ عصر توی مطب سونو گرافی باشیم و یکم معطل بشیم بابایی محمد هم به عشق دیدنت و واسه همراهی مامان اومد. خیلی بابایی مهربونی داری فندقم این روزا این همه راه را میاد و میره تا هوای مامان و شما را داشته باشه. خلاص...
8 مرداد 1397

بردن آزمایش ها پیش کدوم دکتر😊

سلام فندق مامان عصر خوشگل تابستونیت بخیر. اتفاقا الان از تو حیاط مادرجون اینا اومدم تو خونه و روی تخت دراز کشیدم و داشتم به مادرجون میگفتم همه درختامون میوه دارن ولی من فقط جرات میکنم طعمشونو تو ذهنم تصور کنم و میترسم بخورمشون😅(با کلی احتیاط دیروز دوتا انجیر خوردم فقط واسه خاطر شما🌰😊) ازصبح هم واسه خودم با مادرجون سرگرمی درست کردیم و من یکم دیگه از گلدوزیتو انجام دادم و مادرجون هم که قلاب بافیشو مثل همیشه میکرد.خداروشکر امروز خوب بودم فقط گهگاه یکم سردرد میشم که بخاطر کم آب خوردنمه😓 امروز جواب آزمایش ها هم توسط آقاجون رسید دستمونو انشاالله دیگه باید بریم پیش دکتر. حالا هم فردا وقت دکتر گرفتم ساعت ۱۱.۳۰صبح  و هم پس فردا ساعت ۴.۳۰عصرهر...
8 مرداد 1397
1